خاطره ای از دوران سخت جنگ 
از چنته خاطرات غلام رستمی 

بیلمز 😢

پیکر نیمه جان من درآغوش بی جان شهید 

در شبی تاریک و ظلمانی درمحورعملیاتی طلائیه مورد حمله و پاتک شدید تیپ مکانیزه و زرهی عراق قرار گرفتیم 
پزشکیارعملیاتی گردان بودم و مسئولیت بانداژ و زخم بندی و آتل کاری مقدماتی عزیزان رزمنده بعهده بنده بود 
گردان امام علی ازلشکر ۱۹فجر به فرماندهی مردی از تبارشرف و شور و شعور شهیدوالامقام  حاج محمد اسلام نسب بودند  
حاج محمد هم اسلام نسب هم انسان نسب بودند  تمام و کمال انرژی و توان گردان را بر دفاع خلاصه کرده بودند سنگر نداشتیم  جان پناهی در دل خاکریز عراقیها  کنده بودیم و پناه گرفته بودیم 
آرپی جی زن ها  مشغول شکار تانکهای عراقی بودند تک تیراندازها فرماندهان و لیدرهای تانکها را نشانه می گرفتند  تیربارچیها مشغول درو کردن گردان پیاده نظام عراقیها بودند  اما  بعداز سه شبانه روز مقاومت جانانه و عاشقانه  به محاصره کامل و صددرصد دشمن درآمدیم 
همه رزمندگان از فرمانده تا نیروی تدارکات به عمق و وخامت فاجعه پی برده بودیم نا امیدی و یاس توام با ترس اسارت بروجودتک تک عزیزان ریشه دوانده بود ولی با تمام قدرت و توان می جنگیدندو مانع نفوذ تانکهای عراقی بر خاکریز خودی می شدند  درمدت زمان سه شبانه روز بی وقفه مشغول مداوای مجروحین بودم  غروب روز چهارم .غروب نا امیدی مطلق بود   نیرو و توان و روحیه خویش را کاملن باخته بودیم  و تعداد معدودی که سالم مانده بودند خویش را آماده اسارت می کردند بلندگوی تبلیغاتی عراقیها با زبان فارسی دردویست متری خاکریز دائما اعلام می کرد که دیگر مقاومت بی فایده است و تسلیم شوید تا زنده بمانید چاره ای نمانده بود همه برای اسارت خویش را آماده می کردند  توپخانه پشتیبانی از حمایت خویش دست کشیده بود  زیرا دیده بان طی گزارشی گردان و محور خودی را درتیررس توپخانه اعلام کرده بود پوشش هوایی هم مقدور نبود  کاملن باخته بودیم  دست از جان شسته  ریسمان امیدمان از زمین و آسمان بریده بود مهمات  بطور کلی تمام شده بود  وسایل امدادو کمکهای اولیه هم نداشتیم فقط تنها وسیله زخم بندی چفیه شهدا و مجروحین بود نه راهی مانده بود نه چاره ای  
در بیرون جان پناهی که خودم کنده بودم  ایستاده بودم و به ناله های بچه های مجروح با خون دل و گریان گوش می کردم به طرف قبله ایستاده بودم  یک لحظه فکر خودکشی به سرم زد  و فوری وارد جان پناه شدم اسلحه کلاشینکف  خودم را برداشتم و بیرون پریدم  که مغز خویش را نشانه بگیرم 
ترس از اسارت و عواقب بعداز آن این فکر پلیدرا وارد مغزم کرده بود و از اسارت خویش را نجات دهم 
لحظه سخت و نفس گیر بود در دام مرگ و زندگی بیهوده دست و پا می زدم  
ناگهان صدای مردی را از پشت سر شنیدم برگشتم و درتاریکی مطلق شب اسلحه را به طرف وی گرفتم کاملن ضامن را آزاد کرده بودم  اول او و بعد خودم را خلاص کنم‌
درلحظه شلیک صدا رساتر و واضح تر شنیده شد 
صدای ناجی  صداو سروش هاتف آسمانی  بود  
صدای خدا بود  در روشنایی منوری که تازه شلیک شده بود فرد تنومندی با لباس پلنگی و کلاه کج به شکل و شمایل فرماندهان عراقی بود و دوان دوان به سمت من می دوید  برادران تیپ ذوالفغار هستیم  محاصره را شکسته ایم نگران نباشید و مقاومت کنید  بیسیم بزرگی بر دوش داشت پس از چند ثانیه درست روبرویم قرار گرفته بود  سیمای زیبا و صورت کشیده و نورانی  و هیبت مردانه و نظامی اش نشان از قدرت و مقاومت و تدبیرو دانش نظامی وی داشت  نا ناله و هق هق بریده بریده گفتم  جناب سرهنگ همه شهید و مجروح شدند  دستان قدرتمند خویش را برگردنم انداخت و آهسته گفت پسرم  جنگ یعنی همین  نگران نباشید  الان نفربرمی فرستم  مجروحان را انتقال بدهید و برگردید استراحت ما محوررا مدیریت می کنیم  چند دقیقه ای بیشتر طول نکشیده بود  تیپ با تمام امکانات و تجهیزات از راه رسید و راه را برای برگشت ما هموار نمود  ما آماده حرکت به پشت جبهه شدیم تقریبا ساعت از نیمه شب گذشته بود  با کمک و یاری تعدادی از رزمندگان مجروحین را به نفربرها انتقال دادیم  فرمانده گردان و معاونش نیز جزء مجروحین بودند 
به محور خط سوم پشت جبهه رسیدیم شهدا ماندند و ما با مجروحین  برگشتیم  نزدیک صبح بود 
در پشت خاکریز خط  ناگهان مردی را خوابیده در زیر پتو دیدم و بدون اطلاع از وضعیت وی و اجازه به زیر پتویش رفتم  و خواب که خیر بیهوش شدم  
هنوز آفتاب جنوب از کوهای مشرق تابش نکرده بود و با صدای لودر که مشغول تقویت خاکریز محور بود از خواب پریدم و شاهد لودر پراز ماسه شدم که در حال دفن کردن ما  و بدون اطلاع  مشغول ریختن ماسه انبوه بر خاکریز است  با ناله های ضعیف و فریادهای خفه درگلو مانع ریختن ماسه براندام خویش و دوست ناشناسم شدم  راننده لودر ازصندلی خویش جدا و خودرا به ما رسانید با صدای بلند درصدد بیداری  دوستم برآمد  که چند ساعتی من در آغوشش خوابیده بودم 
اما کسی از خواب بیدار نشد و مجبوربه برداشتن پتو گردید و ناگهان  سیدمحمد شیرازی را شناختم  که چندی قبل درگردان یگان دریایی همسنگر بودیم با سرو صدای بی موقع ما  فرمانده محورمربوطه  که در زمان محاصره ما .در همین محور بوده است ازراه رسید و فرمود شهید شیرازی غروب شهید شدند و من وسیله انتقال نداشتم و با پتوی خودش در این خاکریز جا دادم تا فردا وی را انتقال دهم  و کنون این اتفاق عجیب باعث تعجب بنده است  که زنده ای چهار ساعت با پیکر شهیدی خوابیده است اما متوجه بی جان بودن وی نشده است !!!!!!!!
لحظه ترس و اضطراب و غم از دست دادن همسنگر قابل توصیف نیست و لرزه براندامم انداخته بود  و با زبان قاصر خویش قادر به بازگویی آن لحظه حساس نیستم 

دقایقی گذشت و آمبولانس آماده انتقال شهید شیرازی گردید فرمانده محور این ماموریت و مسئولیت را بعهده خودم گذاشتند  پیکرزیبا و رشید شهید شیرازی را  به پتوی مشترکمان پیچیدم و وارد آمبولانس کردم و به گلخانه امام رضا تحویل دادم  و به پارچه سفیدی که بروی پیچیدند  با ماژیک آبی نوشتم 
صد افسوس که مرا ندیدی رفتی 
جان به جانان .عجب بخشیدی رفتی 


غلام رستمی .......بیلمز 😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢

۱۳۹۹/۱۰/۱۲